تجربیات یک پدر | راز دل به زن مگو، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو!

تجربیات یک پدر: پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن:راز دل به زن مگو با نو كیسه معامله نكن با آدم كم عقل رفیق نشو.

حکایت مرد فقیری که روزی بی زحمت می خواست و دلیل جالبی داشت!

مرد فقیری که روزی بی زحمت می خواست: مردی در زمان حضرت داود(ع) ، پیوسته اینگونه دعا می کرد: خداوندا رزق و روزیِ بی زحمت و بدون کار به من عطا فرما .

دو خواهر و پسر هوس باز | حکایت پسر هوس بازی که هر لحظه عاشق دختری می شد!!!

دو خواهر و پسر هوس باز: پسر دلش با دیدن آن دلبر، دوام نیاورد و دنبال دختر به راه افتاد.

داستان شرط عجیب ازدواج دختر کشاورز: دم گاوی که شرط ازدواج بود!

شرط ازدواج دختر کشاورز: مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

امانت داری بازرگان و خیانت دوستش: داستان بازرگانی که دوست خائن‌اش را درست و حسابی ادب کرد!

امانت داری بازرگان و خیانت دوستش: در شهری کوچک که مردمان خوب و باصفایی داشت و همه مردم از حال هم با خبر بودند و جویای احوال هم می‌شدند، بازرگانی زندگی می‌کرد که در صداقت و راستگویی زبانزد خاص و عام بود و در مواقع ضروری به همه کمک می‌کرد.

قسمت دوم حکایت بازرگان و همسر دیندارش: پیروزی صداقت و پاکی بر خباثت و شهوت!

بازرگان و همسر دیندارش: سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنيده بود و مى‌دانست که دروغ نمى‌گويد دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند.

حکایت بازرگان و همسر دیندارش: حکایتی زیبا در باب پیروزی صداقت و پاکی بر خباثت و شهوت!

حکایت بازرگان و همسر دیندارش : در دوران سلطنت سلطان غزنوى مردى بازرگان از سرزمين آذربايجان روانهٔ هندوستان شد و چون به شهر غزنين رسيد آب و هواى آنجا را پسنديد و قصد اقامت کرد و در بازار حجره‌اى گرفت و مشغول تجارت شد.

داستان دو کارگر که یکی از دیگری دو برابر بیشتر حقوق می گرفت!

داستان دو کارگر :در روزگاران قدیم تاجری حدود 5 سال دو تا شاگرد هم سن و سال رو استخدام کرده بود.

افسانه مرد باقالی کار و کلاغ | کشاورزی که شاه و وزیر حسود را قاطی باقالی ها فرستاد!

در روزگاران قديم مردى بود باقالى مى‌کاشت يک کلاغ هم بود هر چى اين مرده باقالى مى‌کاشت مى‌رفت و مى‌خورد و تا که مى‌خورد مى‌رفت روى کندهٔ درختى مى‌نشست و به مرد باقالى‌کار بد و بى‌راه مى‌گفت.

پیرمردی که بسیار خوش شانس بود، اما خودش رو خوش شانس نمی دونست!

داستان پیرمرد خوش شانس: در زندگی ما خیلی اتفاقات می افتد که مرتباً ما در مقام توجیه آنان بر آمده و برای آنکه از خود سلب مسئولیت نماییم می‌گوییم: ” ما شانس نداریم!” در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.