رازهای خانه داروغه نانجیب: تاجرى بود، زنى داشت.
این دو سیزده به در رفتند.
برگشتن که میومدند رو به خونه، هوا طیفان (طوفان) شد، به اندازهاى که چشم چشمو نمىدید.
مادر بچهشو گم کرد، زن شوهرشو گم کرد، خواهر برادرشو گم کرد.
این مرد تاجرم زنشو گم کرد.
’
رازهای خانه داروغه نانجیب
وقتى مرد تاجر به خانه رسید، زنش هنوز نیامده بود.
نوکرش را فرستاد دنبال زن.
نوکر هرچه گشت زن را نیافت.
اما چند بچه را، که پدر و مادر خود را گم کرده بودند و گریه مىکردند، پیدا کرد و به خانهٔ تاجر آورد.
مرد تاجر گفت: فردا بچهها را به خانههایشان مىرسانیم.
هرچه منتظر زن شدند پیدایش نشد.
اما بشنوید از زن.
وقتى شوهرش را گم کرد.
در بیابان نشست تا طوفان تمام شد.
بعد به شهر آمد.
راه خانه را گم کرد و گریان و نالان در کوچه و بازار راه مىرفت.
داروغه او را دید و علت گریهاش را پرسید.
زن ماجرا را گفت.
داروغه گفت: امشت بیا به خانهٔ من.
تا فردا تو را به شوهرت برسانم.
از آنجائى که اسم داروغه بد در رفته بود، زن مىترسید به خانهٔ او برود و اصرار مىکرد که همان شب پیش شوهرش برود.
داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو مىگویم به خانهام بیائى وگرنه باید حبست کنم.
زن ناچار قبول کرد.
او شنیده بود که داروغه هر شب بیست فاحشه، بیست بچه خوشگل و بیست کُپِ شراب به خانهاش مىبرد.
و از این مىترسید که مبادا داروغه به او دست درازى کند.
وقتى وارد خانهٔ داروغه شد.
اتاق بزرگى را دید که بیست زن در آن بودند.
دور حیاط هم صد تا اتاق کوچک دید.
نیمههاى شب داروغه به خانه آمد و گفت شام بدهید.
به همه شام دادند.
بعد دستور داد کپهاى شراب را بیاورند و در چاه حیاط بریزند.
بعد هر کدام از زنها را در اتاقى کرد.
کلفت خود را صدا زد و به او گفت که پیش زن تاجر بخوابد تا او نترسد.
داروغه شامش را خورد و از خانه بیرون رفت.
زن تاجر، از کلفت داروغه پرسوجو کرد.
کلفت گفت این اخلاق داروغه است هر شب بیست تا فاحشه، بیست تا بچه خوشگل و بیست تا کپ شراب به خانه مىآورد.
شرابها را در چاه مىریزد.
زنها و بچهها را صبح بیرون مىکند.
به آنها پول هم مىدهد.
هر شب کارش این است .
نه به زنها نگاه مىکند و نه به بچهها.
صبح داروغه آمد و در اتاقها را باز کرد و صبحانهٔ بچهها و زنها را داد و گفت: بروید.
بعد آمد سراغ زن تاجر.
او را برد به خانهٔ شوهرش.
بعد هم رفت دنبال کارش.
مرد تاجر که فهمید زن دیشب خانهٔ داروغه بوده است به او گفت: زنى که شب، خانهٔ داروغه بخوابد، به درد من نمىخورد.
او را برد و طلاق داد.
زن گریه و زارى مىکرد و در بازار راه مىرفت که داروغه او را دید و شناخت.
زن ماجرا را براى او تعریف کرد.
داروغه گفت: تو برو به خانه یکى از آشنایانت تا من کارى کنم که مرد خودش بیاید دنبالت.
زن رفت خانهٔ همسایهاش که با او دوست بود.
از آن طرف، داروغه رفت و زنى را پیدا کرد.
به او پولى داد تا به حجرهٔ مرد تاجر برود و با او شوخى کند.
هر وقت تاجر هم با او شوخى کرد.
داد و بیداد کند و فریاد بزند.
زن چنان کرد.
وقتى فریاد زن بلند شد، داروغه خود را به آنجا رساند و مرد تاجر را به حبس برد.
اطاق محبس در خانهٔ داروغه بود.
حاجى عصر که شد دید آمدن فاحشهها شروع شد.
بعد بچه خوشگلها آمدند و پشت سرشان هم کپهاى شراب را آوردند.
همهٔ آن چیزهائى را که زن تاجر دیده بود، تاجر هم دید.
سه شب حاجى در محبس بود و هر سه شب دید شرابها به چاه ریخته شد و کسى هم دست به زنها و بچهها نزد.
روز چهارم داروغه آمد تا حاجى را آزاد کند.
حاجى گفت: تا من علت این کارهاى تو را نفهمم از اینجا نمىروم.
داروغه گفت: من این کارها را مىکنم تا بیست رختخواب زنا کمتر شود، بیست عمل لواط کمتر شود، بیست کپ شراب کمتر خورده شود.
من همیشه کارم این است.
با این که مىدانم اسمم در میان مردم بد در رفته است.
مرد تاجر آمد به منزل، از طلاق دادن زن خود پشیمان شده بود.
فهمید که اسم داروغه بىجهت بد دررفته است.
گشت و زن خود را پیدا کرد و بار دیگر او را به عقد و درآورد.
– اسرار خونهٔ داروغهٔ نانجیب
– قصههاى مشدىگلین خانم – ص ۲۵۴ – ۲۵۰
– گردآورنده: ل.
پ.
الول ساتن
– ویرایش: اولریش ارتسوف، آذر امیرحسینى نیتهامر، سیداحمد وکیلیان
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ایران – جلد اول -على اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادى)
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید.
در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
نوشته رازهای خانه داروغه نانجیب | حکایتی در باب اینکه نباید براساس شنیده ها قضاوت کرد! اولین بار در مجله خبری چشمک.
پدیدار شد.