حکایت مرد مسافر: روزى مسافرى در بیابانى راه مىسپرد که به یک چاه رسید.
وى با اشتیاق سر چاه رفت تا تشنگى خود و شتر خود را فرو نشاند.
همینکه خم شد و توى چاه را نگاه کرد شمارى از جانوران را دید که در ژرفاى چاه به تله افتاده بودند.
آنها از ته چاه فریاد زدند و از وى خواستند به آنها کمک کند و از مرگ حتمى نجاتشان دهد.
مسافر که مرد مهربانى بود، از وضع دشوار آنان متأثر شد.
حمایل بلندى را که به کمر بسته بود گشود و سر دیگر آنرا به طرف آنان آویزان کرد….
.
حکایت مرد مسافر
نخستین جانورى که نجات یافت مار بود که با دندانهاى خود پارچهٔ حمایل را گرفت و آویزان شد.
مار از اینکه زندگى دوبارهاى یافته بود تصمیم گرفت حقشناسى خود را نشان دهد لذا قطعهاى از پوست خود را جدا کرد و به مرد مسافر داد و گفت اگر زمانى خود را در تنگناى سختى دیدى این قطعه پوست را آتش بزن، من بىدرنگ نزد تو خواهم آمد مار وقتىکه مىخواست بخزد و برود، افزود از آدمیزادى که در چاه است بر حذر باش.
او را همانجا که هست بگذار، مبادا نجاتش دهى زیرا خوبى به او نیامده است.
مرد مسافر بار دیگر حمایل را آویزان کرد و یک موش صحرائى ماده را به طرف بالا کشید.
موش نیز در مقام سپاسگزاری، چند عدد موى خود را به مرد مسافر داد و گفت: اینها را داشته باش.
اگر زمانى نیاز به کمک داشتى آتششان بزن، من در همان آن نزد شما خواهم بود.
موش هم مثل مار پیش از رفتن به مسافر هشدار داد و گفت: آگاه باش که آدمیزاد توى چاه یک شیطان است مبادا نجاتش دهی.
آن مرد به هشدارهاى جانوران توجه کرد و هنگامىکه همهٔ آنان را از تله نجات داد، بار خود را بست تا به سفر خود ادامه دهد.
اما از ژرفاى چاه، صداى رفتانگیز انسانى برآمد که مىفت: ‘حالا که همهٔ جانوران را نجات دادى مىخواهى مرا به حال خود بگذاری؟ مگر ما فرزندان آدم و برادر یکدیگر نیستیم؟ ‘مرد مسافر ناراحت شد و تا زمانىکه آدمیزاد را ـ همچون بقیه ـ نجات نداده بود و جوان او آسوده نشد.
تنها از اینکار بود که مرد مسافر بهسوى مقصد خود یعنى مرکز مملکت بهراه افتاد.
وى در یکى از کوچههاى این شهر شلوغ خانهاى گرفت و مدتها به خوشى و خرمى و بىهیچ حادثهاى زندگى کرد.
روزى فکرى به ذهن او رسید راستى چقدر عجیب خواهد بود اگر قول موش درست از آب دربیاید.
او نخ محکم ابریشم را که کسهٔ چرمى طلسم به آن بسته شده و به گردن او آویزان بود درآورد و با دقت موى موش را بیرون کشید.
همینکه مو را آتش زد، موش نزد وى حاضر شد و از او پرسید که چه آرزوئى دارد.
مسافر گفت: آرزو دارم خزانه شاه مال من باشد موش گفت: آنچه را مىگویم انجام بده، بهزودى صاحب این گنج خواهى شد.
امروز غروب همینکه هوا تاریک شد یک زنبیل را کنار دروازهٔ شهر بگذار و فردا صبح در گرگ و میش هوا زمانىکه بتوانى نخ سفید را از نخ سیاه تشخیص بدهى به آنجا برو.
مطمئن باش گنج را همانجا خواهى دید.
مسافر در نیمههاى شب زنبیل را در جائىکه موش گفته بود گذاشت و صبح، پیش از برآمدن آفتاب براى آوردن گنج از خانه بیرون زد و سبد را پر از طلا دید.
روزها بهخوبى مىگذشت و مرد مسافر همانند یک پادشاه زندگى مىکرد.
هرروز صبح به حمام عمومى مىرفت، بهترین خیاطها را به خدمت مىگرفت و بهترین غذاهاى چرب و نرم را صرف مىکرد.
پس از مدتى شاه متوجه شد که بخشى از خزانهاش گم شده است.
جارچیان در کوچهها و بازارها راه افتادند و اعلام کردند ‘هرکس، دزد خزانه شاه را پیدا کند، دختر پادشاه را به عقد خود درخواهد آورد و نیمى از مملکت را بهعنوان جایزه دریافت خواهد کرد.
’
در شهر، پیشگوئى زندگى مىکرد که زیرکى معروف بود.
وقتى او را براى یافتن طلاهاى گمشده، احضار کردند با خوشحالى و شتاب به قصر شاه رفت چون مطمئن بود با مهارتى که دارد جایزه را از آن خود خواهد ساخت.
وى از دیگران خواست او را در زیرزمین قصر شاه تنها بگذارند و بادقت راههائى را بررسى کرد که ممکن بود دزد از آنها وارد شده باشد، ولى به نتیجه نرسید.
آنگاه درخواست پوشال کرد.
دو محافظ یک گونى بزرگ پر از پوشال خشک را حاضر کردند و آنها را آتش زدند.
پیشگو در بیرو کاخ به انتظار ایستاد.
مدتى بعد مشاهده کرد که رشتهاى دود از یک سوراخ کوچک از زمین بیرون مىآید.
لذا با اطمینان به شاه گفت ‘دزد خزانه شما یک موش است.
’ اما پادشاه این را یک شوخى تلقى کرد و ناراحت شد.
او جلاد را فرا خواند و پیشگو را بهدست وى سپرد و به جارچیان فرمان داد تا بار دیگر جار بزنند.
در همان هنگام خبرهاى مربوط به سرنوشت پیشگو به سرعت در بازارها و کوچههاى شهر پیچید تا اینکه به گوش آدمى که توسط مرد مسافر از چاه نجات یافته بود رسید.
او به یاد صحبت موش با مرد مسافر افتاد که در حالتى از نومیدى در ته چاه شنیده بود.
از اینرو به قصر شاه رفت و در برابر وى تعظیم کرد و گفت: خانهٔ دزد خزانهٔ شما در فلان خیابان و فلان کوچه واقع است.
’ سربازان شاه مرد مسافر را در خانهاش دستگیر کردند، غل و زنجیر به گردن او آویختند.
و او را در سیاهچال تاریکى انداختند.
وى در آن لحظههاى دشوار گرفتارى به یاد هشدار مار و سپس به یاد پوست مار در کیسهٔ طلسم خود افتاد.
با دستى لرزان و ترسان پوست مار را از کیسهٔ کوچک بیرون کشید و آن را آتش زد.
در یک آن مار در سیاهچال حاضر شد و از مرد پرسید ‘چه آرزوئى داری؟’ مرد مسافر گفت: ‘تنها آرزویم این است که مرا از این زندان جات دهی.
’ مار قول داد و گفت: ‘افراد آزاد خواهى شد’ و زیر درِ سلول پنهان شد.
آن شب، آرامش خواب ساکنان قصر بر اثر فریادهائى شکسته شد که از اتاق خواب تنها پسر پادشاه مىآمد.
شاه بهسوى اتاق خواب شاهزاده دوید و وحشتزده مار زهرآلودى را دید که دور گردن فرزند جوان خود پیچیده و سر خود را پشت گردن شاهزاده قرار داده بود.
نه محافظان با آن همه قدرت و نه وزیران با آن همه خردمندى نتوانستند راهى براى رهائى شاهزاده پیدا کنند.
شاه در همان شب، زاهدى را که در معبدى در بیابان به پرستش خدا مشغول بود و با جانوران دوستى داشت احضار کرد.
اما حتى این شخص هم که بدون ترس از خطر به مارها دست مىزد نتوانست به این مار نزدیک شود.
بار دیگر خبر رخدادهاى قصر شاه شهر را فرا گرفت.
مرد زندانى که صحبت میان محافظان را مىشنید به آنان گفت: ‘رهائى از این مار فقط یک راه دارد.
مرا نزد شاه ببرید تا پسر او را نجات دهم.
’ محافظان بىدرنگ او را نزد شاه بیچاره بردند.
مرد زندانى گفت: ‘این مار به دلخواه خود خواهد رفت اما به این شرط که مغز آدمیزادى را با این مشخصات به خوردش بدهید.
و نام آن شخص خائن را داد.
اکنون نوبت آن آدمیزاد بود که توسط سربازان به زنجیر کشیده شود.
آنان سر او را بریدند، سپس آن را شکافتند.
و مغز او را توى بشقاب گذاشتند و نزد شاه بردند.
همینکه مرد زندانى بشقاب را در برابر مار گذاشت، مار چنبرهٔ خود را گردن شاهزاده گشود و در آستین دشداشهٔ مرد زندانى خزید.
آن مرد، مار را از قصر بیرون برد و آزادش کرد.
طبق معمول داستان های فارسی هم مرد زندانى با دختر شاه ازدواج کرد و جشن و مهمانى بزرگى را برگزار کردند.
ـ خیانت آدمیزاد.
ـ افسانههاى مردم عرب خوزستان ـ ص ۱۰۴
ـ گردآوری: یوسف عزیزى بنىطرف ـ سلیمه فتوحى
ـ نشر انزان ـ چاپ اول ۱۳۷۵(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ایران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درویشیان و رضا خندان)
نوشته حکایت مرد مسافر و نجات مردی که ته چاه گیر افتاده بود! اولین بار در مجله خبری چشمک.
پدیدار شد.