در روزگاران قدیم مردى بود باقالى مىکاشت یک کلاغ هم بود هر چى این مرده باقالى مىکاشت مىرفت و مىخورد و تا که مىخورد مىرفت روى کندهٔ درختى مىنشست و به مرد باقالىکار بد و بىراه مىگفت.
مرد باقالی کار و کلاغ
مرد باقالى کار گفت: ‘چه کنم تا کلاغ را بگیرم؟’ فکرى کرد و گفت: ‘مىروم و مقدارى چرخ (چرخ مالی= مادهاى است چسب مانند و چسبناک) مالى مىگیرم و روى کندهٔ درخت مىمالم تا این کلاغ را بگیرم.
’ رفت و همین کار را کرد و چرخ مالىها را روى کندهٔ درخت مالید.
روز بعد که کلاغه مثل هر روز باقالىها را خورد، رفت روى کندهٔ درخت نشست پاش به چرخ مالىها چسبید.
مرد باقالىکار فورى دوید و او را گرفت.
کلاغ به مرد باقالى کار گفت: ‘مرا نکش زیرا مىتوانم به تو کمک کنم.
مرا آزاد کند و سه تا از پرهاى مرا بکن و پیش خودت نگهدار و مرا آزاد کن.
هر وقت مرا خواستی، یکى از پرها را در هوا ول کن و به دنبال آن بیا تا به خانهٔ من برسی.
’
آزاد کردن کلاغ
مرد باقالى کار قبول کرد و سه تا از پرهاى کلاغه را کند و او را آزاد کرد و کلاغه رفت و دیگر در آن طرفها پیدایش نشد.
یک روز که مرد باقالىکار دلش تنگ رفته بود گفت: ‘بگذار سرى به کلاغه بزنیم.
’ یکى از پرها را در هوا ول کرد و دنبال آن رفت و رفت تا به خانهٔ کلاغه رسید.
دید کلاغه چرخ مىریسد.
سلام کرد و از کلاغه احوالپرسى کرد و مقدارى گفتگو کردند.
وقتى که مرد باقالى کار مىخواست برگردد کلاغه گفت: ‘بیا و این دیگچى (دیگ کوچک) را از من بگیر ولى بپا تو راه که میرى نگى هو دیگچی.
’ مرد گفت: ‘نه نمىگم’ مرد باقالى کار آمد تا به خانه رسید گفت: ‘بگذار ببینم چرا گفت در راه نگو هو دیگچی’ و گفت: ‘هو دیگچی’ تا که این را گفت دید دیگ پر از پلو شد و یک مرغ هم روى آن گذاشته شد.
گفت: ‘خوب شد حالا دیگه کار و بارم خوب شد.
’
دیگر هر وقت موقع خوراک مىشد مىگفت: ‘هو دیگچی’ و غذاى او آماده مىشد.
تا یک روز که مصمم شد که سلطان و وزیر و سربازان او را مهمان کند.
براى این کار پیش شاه رفت و گفت: ‘امشب به خانه من مهمان هستید.
’ وزیر گفت: ‘اى قبلهٔعالم! این مرد که نمىتواند ما را مهمان کند.
’ مرد گفت: ‘نه همهٔ شما را مهمان مىکنم.
’
مهمان کردن سلطان
سلطان هم قبول کرد و شب که شد به خانهٔ مرد باقالى کار آمدند و نشستند تا موقع غذا رسید.
مرد سفرهاى پهن کرد و به خانهاى (اتاقی) که در آن دیگچى گذاشته شده بود رفت و هى مىگفت: ‘هو دیگچی’ و یک قاب پلو مىگرفت، مرغ روى آن مىگذاشت و براى هر یک از آنها مىبرد.
به این ترتیب همه را شام داد.
وزیر گفت: ‘بگذار بریم ببینیم این مرد این همه مرغ و پلو را از کجا مىآورد.
’ و آهسته آهسته رفت و به خانهاى که دیگچى مرد توى آن بود و دیگچى را دید که مرد با آن چه مىکند.
هیچ نگفت و برگشت تا این مهمانى تمام شد و از خانه باقالى کار رفتند.
در راه وزیر قصهٔ دیگچى را براى شاه بازگو کرد و گفت: ‘این دیگچى براى مرد زیاد است براى تو خوب است که مىخواهى یک لشکر را غذا بدهی.
’ و خلاصه شاه را روکار کرد تا دیگچى را از مرد باقالى کار بگیرد.
شاه هم کسى را پیش مرد باقالى کار فرستاد.
او را پیش شاه آوردند.
(وقتى آمد) شاه گفت: ‘اى مرد این دیگچى را از کجا آوردی؟’
مرد گفت: ‘مال خودم هست.
’ شاه گفت: ‘این مال ما بوده و تو این را دزدیدهای.
’ و بالاخره دیگچى را از مرد باقالى کار گرفت.
مرد باقالىکار ناچار به خانه برگشت و موضوع را براى زنش تعریف کرد و هر دو بسیار ناراحت شدند ولى چارهاى نداشتند.
هوا کردن دومین پر
گذشت تا اینکه یک روز مرد باقالىکار گفت: ‘خوب! خوبه یکى از پرها را تو هوا ول کنیم و دنبالش بریم و سرى به کلاغه بزنیم.
’ همین کار را هم کرد و یکى از پرها را رها کرد و دنبال آن رفت و رفت تا به خانهٔ کلاغه رسید.
دید که مثل آن روز چرخ مىریسد.
سلام کرد و بعد از احوالپرسى مدتى نشست.
وقتى مىخواست برگردد موضوع را براى کلاغه گفت.
کلاغه گفت: ‘حالا که مىخواهى برى برو اون خر را واکن و براى خودت ببر ولى مواظب باش تو راه یه وقت نگى شع.
’ مرد گفت: ‘نه، نمىگم.
’
در راه که مىرفت گفت: ‘بذار بگیم شع.
’ همین کار را کرد و دید که الاغ بهجاى پهن، اشرفى مىریزد.
آنها را جمع کرد و روانهٔ خانه شد و موضوع را براى زنش گفت.
خوشحال شدند و از این راه زندگى خوبى به هم زدند تا اینکه یک روز زن مرد باقالى کار سوار الاغ شد و به حمام رفت.
مطابق رسم خر را در حمام بست و رفت توى حمام.
اتفاقاً زن وزیر هم در حمام بود.
زن وزیر زودتر از زن باقالىکار بیرون آمد تا به خانه برود وقتى که مىخواست سوار الاغ خودش بشود و برود براى اینکه الاغ بایستد گفت: ‘شع’ دید که الاغ زن باقالىکار به جاى پهن اشرفى مىریزد.
بلافاصله سوار او شد و خر خودش را گذاشت و رفت.
موقعى که زن باقالىکار از حمام بیرون آمد، دید که الاغ او را بردهاند و بهجاى آن یک الاغ دیگر گذاشتهاند.
فهمید که کار زن وزیر بوده گریهٔ بسیار کرد ولى خوب چارهاى نداشت به خانه آمد و موضوع بردن الاغ را براى شوهرش گفت.
مرد باقالىکار گفت: ‘چرا هشتى (گذاشتی) الاغ را ببرند؟’
زن گفت: ‘همانطور که دیگچى را از تو بردند.
الاغ را هم از من بردند.
’ مرد هم دید چارهاى نیست و هیچ نگفت.
تا یک روز گفت: ‘بگذار تا یک پر دیگر را هم ول کنیم و برویم تا ببینم چه مىشود؟’ پر را مطابق همیشه ول کرد و دنبال او رفت تا به خانهٔ کلاغه رسید و سلام و احوالپرسى کرد و براى کلاغه گفت که دیگچى و الاغ را از او گرفتند.
آخرین پر
کلاغه گفت: ‘خوب طورى نیست این دبه را از من بگیر و ببر.
با هیمن دبه مىتوانى دیگچى و خر را هم بستانى ولى در راه مواظب باش که نگوئى ‘هو دبه!’ و اگر هم گفتى و خبرى شد بگو.
‘تو دبه’ مرد گفت: ‘باشد!’ و خداحافظى کرد و راه را گرفت و به خانه آمد.
ضمن راه آمدن گفت: ‘بگذار بگم هو دبه ببینم چطور مىشه؟’پ
تا که گفت: ‘هو دبه.
’ دید از توى دبه یک دسته مرد چماق بهدست خارج شدند، مرد باقالىکار گفت: ‘حالا خوب شد! مىروم و دیگچى و الاغ را مىگیرم.
’ آمد خانه و براى زنش موضوع را تعریف کرد و روانه شد تا به خانهٔ وزیر برود.
رفت و به خانهٔ وزیر رسید صدا کرد و گفت: ‘دیگچى و الاغ را بیاورید.
’
وزیر از شیندن این حرف پیش سلطان رفت و گفت: ‘قبلهٔعالم مرد باقالىکار مىگوید که دیگچى و الاغ را بیاور.
’ سلطان گفت: ‘او را بکشید.
’ تا که آمدند مرد باقالىکار را بکشند، مرد گفت: ‘هو دبه!’ تا این کلمه را گفت مردان چماق بهدست از دبه بیرون آمدند و دور لشکر شاه را گرفتند هى مرد باقالىکار مىگفت: ‘هو دبه!’ و هى مرد چماق بهدست از دبه بیرون مىآمد و شروع به کشتن لشکر شاه مىکردند.
سلطان گفت: ‘بگوئید مرد باقالىکار که این مردان ما را نکشند تا دیگچى و الاغ او را بدهیم.
’ مرد باقالىکار گفت: ‘بیاورید تا اینها را صدا بزنم.
’ دیگچى و الاغ را به او دادند و مرد کمى که دور شد گفت: ‘تو دبه.
’ و کمکم مردان چماق بهدست وارد دبه شدند و به این ترتیب مرد باقالىکار، دیگچى و الاغ خودش را گرفت و به خانه برگشت و با این دیگچى و الاغ و دبه روزگار خوبى را گذراند.
– قلاغه و مرد باقالىکار
– قصههاى ایرانى جلد سوم ـ ص ۳۵۸
– گردآورى و تألیف: ‘سیدابوالقاسم انجوى شیرازى
– انتشارات امیرکبیر، چاپ اوّل ۱۳۵۵
– به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ایران ـ جلد دهم، علىاشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱
نوشته افسانه مرد باقالی کار و کلاغ | کشاورزی که شاه و وزیر حسود را قاطی باقالی ها فرستاد! اولین بار در مجله خبری چشمک.
پدیدار شد.