حکایت بهرام و پاداش نیکی به حیوانات: در روزگاران پیشین در شهر یزد پیلهورى زندگى مىکرد.
پس از مدتى زن پیلهور پسرى زائید.
اسم او را گذاشتند بهرام.
بهرام هنوز بچه بود که پدرش مرد و مادر او سالها کوشید تا بهرام پسر خوب و وظیفهشناسى بار آید.
حکایت بهرام و پاداش نیکی به حیوانات
هنگامى که بهرام هیجده ساله شد، مادر از مال دنیا یک سماور نقره و خانهاى کوچک داشت.
مادر، سماور را به بازار برد و به سیصد درهم فروخت.
صد درهم آنرا به بهرام داد تا مقدارى پیلهٔ ابریشم بخرد و حرفهٔ پدر را دنبال کند.
بهرام پول را گرفت و به بازار رفت.
موقعى که براى خریدن پیلهٔ ابریشم جستجو مىکرد، چشم او به سه جوان افتاد که با چوب به خورجینى مىکوفتند که در آن حیوانى را انداخته بودند.
بهرام جلو رفت و گفت: چرا حیوان بیچاره را کتک مىزنید؟ جوانها خندیدند و گفتند: اگر دلت به حال این گربه مىسوزد، صد درهم بده تا آنرا آزاد کنیم.
بهرام ناچار صد درهم را به آنها داد.
گربه به بهرام نگاه کرد و گفت: ‘محبت هیچوقت فراموش نمىشود’ .
سپس دوید و از آنجا دور شد.
غروب، بهرام با دست خالى به خانه برگشت و ماجرا را براى مادرش تعریف کرد.
صبح روز بعد، مادر صد درهم دیگر به بهرام داد تا برود پیلهٔ ابریشم بخرد.
بهرام به بازار مىرفت که چند بچه را دید که سگى را آزاد مىدهند و مىخواهند بهدارش بکشند.
بهرام به آنها اعتراض کرد.
بچهها گفتند: اگر دلت مىسوزد، صد درهم بده تا رهایش کنیم.
بهرام صد درهم به آنها داد.
سگ به بهرام گفت: ‘از هر دست بدهى از همان دست مىگیری’ بعد با خوشحالى از آنجا دور شد.
بهرام به خانه برگشت و ماجرا را به مادرش گفت.
صبح فردا مادر به بهرام گفت: این آخرین موجودى پولمان است.
این صد درهم باقیمانده را براى نجات خودمان صرف کن.
بهرام به بازار رفت.
بهدنبال پیله مىگشت که غروب شد.
خسته به انتهاءِ شهر رسید و در گوشهاى به استراحت مشغول شد.
دید عدهاى جعبهاى را حمل مىکنند.
بعد ایستادند و آتشى روشن کردند.
یکى از آنها مىخواست جعبه را در آتش بیندازد.
بهرام پرسید: داخل جعبه چیست؟ گفتند: یک حیوان خوشرنگ، صاف و نرم.
بهرام گفت: گناه دارد، جعبه را باز کنید بگذارید برود.
مرد گفت: یک صد درهم بده تا آنرا آزاد کنیم.
بهرام ناچار صد درهم آخر را هم به آنها داد و جعبه را گرفت.
آنرا به صحرا برد و درش را باز کرد.
ناگهان مار بزرگى از جعبه بیرون آمد.
بهرام ترسید و عقب رفت.
مار گفت: چرا مىگریزی؟ تو بهمن نیکى کردهای.
بیا با هم رفیق بشویم.
بهرام غمگین و سر در گریبان روى زمین نشست.
چون پولها را خرج آزادى مار کرده بود و نمىدانست جواب مادرش را چه بدهد.
مار پرسید: چرا غمگینی؟ بهرام ماجرا را تعریف کرد.
مار گفت: با من بیا، پدر من سلطان مارها است و من تنها پسر او هستم.
تو براى پدرم ماجراى نجات دادن مرا شرح بده.
اگر گفت: در عوض چه مىخواهی؟ بگو انگشتر حضرت سلیمان را مىخواهم.
شاهزادهٔ مارها بهرام را به غارى برد.
بهرام ماجرا را به سلطان مارها گفت و در عوض این خوبى انگشتر حضرت سلیمان را خواست.
سلطان مارها گفت: اگر این انگشتر به دست فرد نااهلى بیفتد، شیطان به قلب او راه مىیابد و دنیا را زیر و رو مىکند.
شاهزادهٔ مارها گفت: این مرد صاحب قلبى پاک و مهربان است.
سلطان مارها انگشتر را به بهرام داد.
بهرام انگشتر را گرفت و تشکر کرد.
بعد به همراه شاهزادهٔ مارها خود را به کنار شهر رساند.
شاهزاده گفت: هر وقت انگشتر در انگشت میانى دست راست باشد و دست چپت را روى نگین آن بمالی، غلام انگشتر ظاهر مىشود و هرچه بخواهى برایت حاضر مىکند.
شاهزادهٔ مارها به غار برگشت.
بهرام که گرسنه بود دست به نگین انگشتر مالید، غلام انگشتر حاضر شد.
بهرام به او گفت: من گرسنهام، برایم شیرین پلو بیاور.
در یک چشم بههم زدن، غلام برایش یک ظرف شیرین پلو آورد.
بهرام، غذا را خورد و رفت به خانه و ماجرا را براى مادرش تعریف کرد.
بعد گفت: این خانهٔ کوچکى گلى را خراب مىکنم و از انگشتر مىخواهم بهجاى آن برایم قصرى درست کند.
مادر گفت: بگذار این خانه براى من باشد.
در کنار اینجا، یک قصر برااى خودت بساز.
بهرام قبول کرد.
بعد دست به نگین انگشتر مالید، غلام حاضر شد.
به غلام گفت: یک قصر با پردههاى منقوش و نوکران و تختخواب حاضر کن.
آرزوى او برآورده شد.
از آن بهبعد، بهرام بهترین لباسها را مىپوشید، مطبوعترین غذاها را مىخورد و بر بهترین اسبها سوار مىشد.
تنها چیزى که کم داشت یک همسر زیبا بود.
یک روز که بهرام سوار اسب بود و از جلوى کاخ حاکم مىگذشت، دختر حاکم را دید که روى ایوان کاخ ایستاده و موهایش را شانه مىکند.
در دل گفت: این همان دخترى است که من مىخواهم.
به خانه رفت و به مادرش گفت: برو و دختر حاکم را براى من خواستگارى کن.
مادر بهرام به کاخ حاکم رفت.
نگهبانانها به خیال اینکه از خدمتکاران قصر است جلویش را نگرفتند.
مادر قصد خود را به حاکم گفت.
حاکم، به توصیهٔ وزیر خواست سنگ بزرگى پیش پاى پیرزن بیندازد.
گفت: هرکس بخواهد با دختر من عروسى کند باید هفتبار شتر نقره، هفت نگین الماس براى تاج سر دخترم و هفت خمره پر از طلاى ناب بدهد و هفت قالیچه که با مروارید بافته شده باشد زیر پاى دختر فرش کند.
زن فوراً برگشت و آنچه را شنیده بود به بهرام گفت.
بهرام بهوسیلهٔ انگشتر هر چیزى را که حاکم خواسته بود، حاضر کرد و براى پادشاه برد.
هفت شبانهروز جشن گرفتند.
بهرام با دختر حاکم عروسى کرد.
براى شگون عروسى باید یک پیرزن پاکدل لباسهاى عروس و داماد را با نخ قرمز بههم مىدوخت تا دهان مردم شیطانصفت بسته شود.
ولى آنها فراموش کردند این رسم را بهجا آورند.
آن طرف کوهها، شاهزادهٔ تاتار که چند سال بود عاشق دختر حاکم بود از عروسى او با پسر پیلهور خیلى ناراحت شد.
براى اینکه سر از کار پیلهور درآورد و بداند چگونه او توانسته خواستههاى حاکم را انجام دهد، پیرزن چربزبانى را صدا زد و به او مأموریت داد تا برود و راز پسر پیلهور را بفهمد.
پیرزن رفت و قصر پسر پیلهور را پیدا کرد.
موقعى که بهرام از قصر خارج شد او جلو قصر رفت و در زد.
کنیزى در را باز کرد.
پیرزن گفت: مىخواهم با خانم خانه صحبت کنم.
من فقیر و پیر هستم و جائى براى خوابیدن ندارم.
به پیرزن اجازه داده شد تا داخل قصر شود.
همسر بهرام به پیرزن گفت: تا هروقت خواستى اینجا بمان.
طولى نکشید که پیرزن با چربزبانى در قلب همسر بهرام جائى باز کرد.
روزى پیرزن به دختر حاکم گفت: شما باید بدانید چگونه این همه ثروت را شوهرتان پیدا کرده است، این یک روزى به دردتان مىخورد.
چون مردها بىوفا هستند.
آن شب دختر حاکم از بهرام راز ثروتش را پرسید.
بهرام ابتدا خشمگین شد.
اما وقتى دختر حاکم گریه کرد، دلش سوخت و به او گفت: ثروت من، از انگشتر حضرت سلیمان است.
و جاى اختفاءِ انگشتر را به او نشان داد.
روز بعد، پیرزن راز ثروت و جا یانگشتر را از زیر زبان دختر حاکم بیرون کشید.
چند روز بعد، رفت و انگشتر را برداشت و از آنجا رفت.
پیرزن انگشتر را به شاهزادۀ تاتار داد و در عوض به اندازهٔ وزن خودش نقره گرفت.
شاهزادهٔ تاتار نگین انگشتر را مالش داد.
غلام انگشتر حاضر شد.
شاهزاده به او گفت: مىخواهم دختر حاکم، زن من باشد و پسر پیلهور ثروتى بیشتر از یک پیلهور نداشته باشد.
خواستههاى شاهزاده برآورده شد.
قصر با همهٔ نوکران و خدمتکارانش غیب شد و دختر حاکم خود را در کنار شاهزاده تاتار دید.
دختر مرتباً گریه مىکرد.
بهرام که در صحرا با چند نفر از نوکرانش اسب سوارى مىکردند، ناگهان دید اسب و نوکرانش ناپدید شدند و او مانده است و یک دست لباس کرباسی.
به طرف قصر آمد، دید آن هم نیست و فقط کلبهٔ گلى مادرش برجا است.
آن وقت فهمید که انگشتر دزدیده شدهاست.
مادرش گفت: باد آورده را باد مىبرد.
من کمى پول دارم بگیر و برو مقدارى پیله بخر و کار پدرت را دنبال کن.
روز بعد، بهرام دل شکسته به طرف شهر رفت و بهدنبال پیلهٔ ابریشم گشت.
ولى هیچ پیلهفروشى را پیدا نکرد.
غروب شد، بهرام براى رفع خستگى به کنار شهر رسید و پاى دیوار شهر روى زمین نشست.
در همین موقع گربه، سگ و مار که بهرام نجاتشان داده بود، به طرف او آمدند و علت غم و غصهاش را پرسیدند.
بهرام ماجرا را گفت.
سگ و گربه رفتند به سراغ حیوانها و از آنها دربارهٔ زن بهرام و دشمن او پرسوجو کردند.
پرندهاى به آنها گفت: پیرزنى که کنیز شاهزادهٔ تاتار است، انگشتر را دزدیده.
روز بعد، سگ و گربه بهسوى شهر تاتار بهراه افتادند.
رفتند و رفتند تا به قصر شاهزاده رسیدند.
گربه گفت: حالا چه باید کرد؟ سگ گفت: تو داخل قصر برو، دختر حاکم را پیدا کن و جاى انگشتر را از او بپرس و برگرد.
گربه داخل قصر شد، دختر حاکم را پیدا کرد و جاى انگشتر را از او پرسید.
دختر وقتى فهمید از طرف شوهرش آمده، گفت: شاهزاده همیشه انگشتر را به انگشتش مىکند.
موقع خواب هم آن را توى دهانش مىگذارد.
گربه از قصر بیرون رفت و همه چیز را به سگ گفت.
سگ نقشهاى کشید.
شب بعد، موقعى که شاهزاده خواب بود.
گربه به آشپزخانه رفت و موشى را گرفت و به او گفت: اگر مىخواهى تو را نکشم، باید کارى برایم انجام دهی.
موش قبول کرد.
گربه گفت: برو دمت را در ظرف فلفل فرو کن و برگرد.
موش اینکار را کرد.
بعد بهدنبال گربه رفت توى اطاق شاهزادهٔ تاتار.
گربه به موش گفت که چه کار کند.
موش از تختخواب شاهزادهٔ تاتار بالا رفت و روى سینهٔ شاهزاده قرار گرفت و دمش را داخل بینى او کرد.
شاهزاده عطسهاى زد، انگشتر از دهانش بیرون افتاد.
گربه انگشتر را به دندان گرفت و از پنجره آنرا جلوى سگ، که منتظر بود، انداخت.
سگ انگشتر را برداشت و به سرعت وارد جنگل شد.
گربه و سگ انگشتر را به بهرام رساندند.
بهرام فورى غلام انگشتر را احضار کرد و گفت که قصر و زن و دارائىهایش را برگرداند.
انى کارها در چشم بههم زدنى انجام شد.
بهرام و دختر حاکم تصمیم گرفتند دوباره جشن عروسى بگیرند و لباسهایشان را بدهند به پیرزن خوش قلب با نخ قرمز به هم بدوزد تا دیگر سعادتشان بههم نخورد.
بهرام انگشتر حضرت سلیمان را براى اینکه بهدست آدم نااهل نیفتد، در عمیقترین نقطهٔ اقیانوس انداخت.
– بهرام قهرمان
– قصههاى کهن ایران – ص ۳
– گردآورنده: مهدى ضوابطی
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ایران – جلد اول -على اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادى)
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید.
در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
نوشته حکایت بهرام و پاداش نیکی به حیوانات: قلب پاک جوان باعث شد که او داماد شاه شود! اولین بار در مجله خبری چشمک.
پدیدار شد.