حکایت خیاط طمعکار : هر داستانی که می خوانیم، یک پیام اخلاقی و آموزشی برای ما دارد.
این پیام ها و توجه و عمل به آنها می تواند زندگی بهتری برای ما و اطرافیانم را تضمین کند.
چرا که هیچگاه در این داستان ها شر و بدی پیروز نیست.
آنچه که همواره موفق است نیکی و صداقت است.
چشمک امروز نیز با شماست با یک داستان زیبای دیگر.
حکایت خیاط طمعکار .
حکایت خیاط طمعکار
قصهگویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل میکرد که چگونه از پارچههای مردم میدزدند.
عده زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش میدادند.
نقال از پارچه دزدی بیرحمانه خیاطان میگفت.
در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما کدام خیاط در حیلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است.
ترک گفت: ولی او نمیتواند از من پارچه بدزدد.
مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خوردهاند.
خیلی به عقل خودت مغرور نباش.
ترک گفت: نمیتواند کلاه سر من بگذارد.
حاضران گفتند میتواند.
ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط میبندم که اگر خیاط بتواند از پارچه من بدزدد من این اسب را به شما میدهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب میگیرم.
ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد.
فردا صبح زود پارچه اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت.
با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد.
وقتی ترک بلبلزبانی خیاط را دید پارچه اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد.
خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت میکنم.
آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخششهای آنان میگفت.
و با مهارت پارچه را قیچی میزد.
ترک از شنیدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته میشد.
خیاط پارهای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد.
ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود.
از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید.
خیاط حیلهگر لطیفه دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد.
خیاط تکه دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد.
ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید.
باز خیاط لطیفه خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید.
بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفه دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ میشود.
بیشتر از این بر خود ستم مکن.
اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه میکردی.
هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید.
در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
نوشته حکایت خیاطی که پارچه مشتریان را جلو رویشان می دزدید و کسی متوجه نمی شد! اولین بار در مجله خبری چشمک.
پدیدار شد.