قسمت دوم حکایت بازرگان و همسر دیندارش: پیروزی صداقت و پاکی بر خباثت و شهوت!

بازرگان و همسر دیندارش: سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنيده بود و مى‌دانست که دروغ نمى‌گويد دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند.

بازرگان و همسر دیندارش: سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنیده بود و مى‌دانست که دروغ نمى‌گوید دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند.
وقتى جریان را از او سؤال کرد، قاضى عرض کرد….
.

بخش اول داستان : حکایت بازرگان و همسر دیندارش: حکایتی زیبا در باب پیروزی صداقت و پاکی بر خباثت و شهوت!

بازرگان و همسر دیندارش

سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنیده بود و مى‌دانست که دروغ نمى‌گوید دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند.
وقتى جریان را از او سؤال کرد، قاضى عرض کرد: ‘قربانت گردم درست است که این مرد هنگام عزیمت به هندوستان همسرش را به خانهٔ من آورد و به دست من سپرد لکن آن زن سه ماه قبل بدون خبر و خداحافظى از خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت و من هم هر جا جستجو کردم او را نیافتم.

تاجر عرض کرد: ‘اى سلطان عادل، من مطمئنم که همسر من هرگز چنین کارى نمى‌کند و من حرف‌هاى قاضى را باور ندارم.

سلطان از قاضى پرسید: ‘آیا بر صحت ادعاء خودت شاهد و دلیلى هم داری؟’

قاضى جواب داد: ‘چند تن از همسایگان گفته‌هاى مرا تصدیق کرده و شهادت مى‌دهند.
’ سپس نام چند تن از مردمان شرور را که از قاضى براى شهادت دروغ رشوه گرفته بودند، بر زبان آورد و روى کاغذ اسامى آنها را نوشت و به دست سلطان محمود داد.

به موجب دستور سلطان شهود را حاضر ساختند و آنها نیز سخنان قاضى را تصدیق نمودند.

سلطان که چنین دید خطاب به مرد بازرگان گفت: ‘ملاحظه کردى که شهود ادعاء قاضى را تصدیق کردند.
بنابراین شکایت تو بى‌مورد مى‌باشد.

تاجر، با غم و اندوه فراوان و ناراحتى زیاد از حضور سلطان بیرون رفت.

اما سلطان محمود چنین عادت داشت که بعضى شب‌ها با لباس مبدل در شهر گردش مى‌کرد و از نزدیک با مردم عادى تماس مى‌گرفت و به درد و دلشان مى‌رسید.

از قضا همان شب به‌طور ناشناس بیرون رفت و گذارش به مکانى افتاد که جمعى از اطفال مشغول بازى معروف (شاه وزیر بازی) بودند.

یکى از اطفال که روى چهارپایه بلندى نشسته بود خود را سلطان مى‌پنداشت و به دیگران گفت: ‘شما همگى تحت فرمان من هستید و باید دستورات مرا اجرا کنید.

طفل دیگر گفت: ‘هرگاه رأى تو هم مانند رأى سلطان محمود دور از عدالت باشد، به زودى معزول خواهى شد.

پسرى که روى چهارپایه نشسته بود پرسید: ‘مگر سلطان محمود چه عملى دور از عدالت انجام داده است؟’

آن پسر گفت: ‘امروز بازرگانى از قاضى شهر به سلطان شکایت کرد که زنش را به قاضى سپرده و به سفر دور و درازى رفته و اکنون که از سفر برگشته و زن خود را خواسته ببرد، قاضى از سپردن زن به شوهرش خوددارى نموده و شاهد و دلیل آورده که زن بازرگان از خانهٔ بازرگان بى‌‌خبر رفته است.
غافل از این که قاضى به ظاهر متدین، آن شهود را به زور رشوه حاضر کرده تا شهادت دروغ بدهند.

سلطان محمود به شنیدن این سخنان تکانى خورد و آهى کشید و از آنجا دور شد و یک‌سر به قصر بازگشت.

صبح روز بعد یکى از مستخدمین محرم خود را به دنبال پسر بچه دیشبى که رأى سلطان را دور از عدالت دانسته بود فرستاد.

بازرگان و همسر دیندارش

وقتى که طفل را به سوى قصر سلطان مى‌بردند سخت پریشان حال بود و علت احضار خود را نمى‌دانست اما وقتى به حضور سلطان رسید و لطف و مهربانى او را دید دلش آرام گرفت.
سلطان با نرمى و لحن پدرانه گفت: ‘امروز تو باید در کنار من ایستاده و وظیفهٔ مشاور را انجام دهى و در مورد شکایاتى که مى‌شود اظهار نظر نمائی.
’ سپس سلطان محمود یکى از محارم خود را به دنبال بازرگان فرستاد.
و هنگامى که بازرگان حاضر شد، سلطان فرمود: ‘بهتر است شکایت خود را مطرح کنی.
’ بعد از آنکه بازرگان بیانات خود را تکرار کرد، شهود حاضر شدند و قاضى هم در کنار تالار ایستاده به سخنان آنها گوش مى‌داد.

ناگهان پسر بچه گفت: ‘آه جناب قاضی، چرا دور ایستاده‌ای؟ بهتر است نزدیک‌تر تشریف بیاورید و کنار شهود قرار گیرید، چون این جریان بیشتر مربوط به خودتان است.

قاضى ناگزیر پیش‌تر رفت و نزدیک شهود نشست.
پسرک یکى از شهود را مخاطب قرار داد و گفت: ‘به من بگو ببینم آن زنى را که دیدى چه علائم مشخصه‌اى داشت؟’

شاهد متحیر و سرگردان ماند و پس از لحظه‌اى گفت: ‘او روى پیشانى خال درشتى داشت و یکى از دندان‌هایش نیز افتاده بود.
قدى بلند و هیکلى باریک داشت.

آن پسر پرسید: ‘آن زن چه وقت روز از منزل قاضى بیرون آمد؟’

شاهد جواب داد: ‘صبح زود.

پسر گفت: ‘بسیار خوب تو برو کنار بایست.
’ آنگاه شاهد دوم را پیش خواند و چون علائم زن را پرسید چنین گفت: ‘او زنى کوتاه قد و کمى چاق، با گونه‌هاى سرخ بود و خالى کنج لبش داشت و هنگام عصر از منزل قاضى خارج شد.

پسرک آن شاهد را نیز کنار زد و سومین نفر را طلبید و آن شاهد گفت: ‘او زنى بود به کوتاه و نه بلند نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر، رنگش زرد و گونه‌هایش فرورفته بود چشمانى به رنگ آبى داشت.

سلطان محمود در تمام مدت بازپرسى پسرک، فقط گوش مى‌داد و چیزى نمى‌گفت.

ناگهان پسرک فریاد کشید و گفت: ‘اى بدبخت‌هاى از خدا بى‌خبر، چه چیزى شما را برآن داشت که شهادت دروغ بدهید؟ من از سلطان استدعا دارم دستور فرمائید وسایل شکنجه را آماده کنند تا حقیقت آشکار گردد.

به محض آنکه کلمهٔ شکنجه از دهان آن طفل بیرون آمد، شهود اظهار داشتند که رشوه‌هاى قاضى آنها را وادار به دروغ گفتن کرده بود و تمام آنچه را که گفته‌اند ابداً حقیقت ندارد.

پسرک رو به قاضى به ظاهر مقدس و متدین کرد و پرسید اکنون نوبت جنابعالى است برخیزید و به سئوالات من جواب دهید.

قاضى که به شدت منقلب شده و مى‌لرزید بلند شد.
پسرک پرسید: ‘آیا سخنان شهود را شنیدید؟ حال مى‌توانید از خود دفاع کنید.

قاضى گفت: ‘حقیقت همان است که اول گفتم.
’ پسرک فریاد زد: ‘زود وسایل شکنجه را بیاورید، زیرا این مرد نمى‌خواهد از غرور و تکبرى که دارد حقیقت را با میل خود ابراز دارد!’

وقتى وسایل شکنجه را وارد تالار کردند قاضى بناى التماس را گذاشت و حاضر شد حقیقت مطلب را بیان کند.
سپس گفت: ‘من زن بازرگان را بیهوش کردم و در سردابهٔ خانهٔ خود مخفى ساخته‌ام اکنون مى‌توانید بفرستید و او را از محلى که گفتم بیرون آورید.

سلطان محمود که بى‌نهایت تحت تأثیر هوش و ذکاوت آن پسر بچه قرار گرفته بود، دستور داد او را در قصر نگه دارند و مربیان کار آزموده تربیتش کنند تا در زمرهٔ مشاورین و خاصان سلطان قرار گیرد.

اما در مورد قاضى … سلطان محمود دستور داد تا او را به‌دار زنند و لوحه‌اى بر سینه‌اش بیاویزند و جرمى که مرتکب شده روى آن با خط درشت بنویسند تا همگان اطلاع پیدا کنند که سزاى سوءاستفاده از اعتماد مردم مرگ مى‌باشد.

سپس به آن مرد بازرگان دستور داد تا به خانهٔ قاضى نقل مکان کرده و تمام اموال او را به نام زنش تصاحب کند.

– قاضى و همسر بازرگان

– افسانه‌هاى از روستائیان ایران ـ ص ۱۲۹

– گردآورنده: مرسده.
زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده

– انتشارات پدیده، چاپ اول فرودین ماه ۱۳۴۷

– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران ـ جلد دهم، على‌اشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۱

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید.
در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند.
ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

نوشته قسمت دوم حکایت بازرگان و همسر دیندارش: پیروزی صداقت و پاکی بر خباثت و شهوت! اولین بار در مجله خبری چشمک.
پدیدار شد.

مجید عابد
مجید عابد
مقاله‌ها: 1088

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *